سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
ایمان برهنه است و جامه آن تقوا و زیورش حیا و دارایی اش فقه و میوه اشدانش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لانه تاریک

  نویسنده: Lord Voldemort  
 

اوه اوه چه مشتی! چه باحال! تا حالا حیات به این خشگلی ندیده بودم ولی حیف این افغانیا اینجا چیکار میکنن مگه اون بغل خونه خودشون نی؟ چرا صابخونه بیرونشون نمی کنه؟ وااااااای عجب در و دیوار خفنی! چقدر آدم دلش می خواد بدونه اون تو چه خبره.

ای بابا چرا درش قفل و بست نداره! زیادی مردم سالاریه بابا! اینجا صاحاب نداراه؟ آهااااای ما اومدیم تو... یاآلاه.

- سلام عزیز برادر بفرمایید توووووووو!

- اوا سلام آقا ببخشید اینجا کجاست؟

- اینجا خانه مهمان نواز هاست، اینجا دیار آزادیست.

- آره، اتفاقا از درت ... ببخشید درتون، یعنی در خونتون پیدا بود. راستی این لباسا چیه پوشیدی(لباساش خیلی عجیب بود. یه شنل یه کلاه عین کلاه مهارجه ها ...)

- اینها لباس کار است برادر. ما به اهل این خانه خدمت میکنیم ما خادم اهل این خانه هستیم. چرا نمی آیید درون؟... یه لحظه... یا الله، اهل خانه مهمان داریم. عزیز دل بفرمایید داخل!

-(یه جوری حرف میزد انگار می خاد آدمو بخره آدم می ترسید)

یه بوآیی از تو خونه می اومد، خیلی به دماغم حال نداد، خلاصه رفتم تو...

اوه اوه اووووووووووووه. چه کثافت خونه ای بود! لجن از درو دیوار میزد بیرون . آآآآآآآآآآآآآی آقا واسسا الان می افتیم (خودمو یه جوری جمع کردم انگا تو ده کیلو متری زمین روی یه سوزن معلقم. عین سگ نفس نفس میزدم چند بار چشامو بازو بسسه کردم تا بالاخره تونسسم زمین نمناکو با نور شمعایی که مثل لوستر از سقف آویزون بود ببینم.

-وااااااااای آقا خیلی باحال بو، اصل هیجان بود تورو خدا خیلی حال کردم. دمت گرم.

- ها ها ها ها ها ... حالا زیباتر هایش مانده عزیز دل برادر...

(اگه متنو با صدای بلند می خونید خط بالایی یو با صدای دراکولا بخونید.)

من که هنوز تو کف صدای آقاهه بودم سعی کردم بگم: ((آقا شما که نوکری چرا اینجا رو تمیز نمی کنی؟)) اما از بس تو کف این دخمه ی اشرافی و مجلل (این دو صفت بر خلاف کثیفی دخمه کاملا جدی می باشه!) بودم گفتم:آقا نوکر شما که تمیزه چرا اینجا نمی کنی؟!!!

- ببخشید. چیزی فرمودید برادر، متوجه نشدم.

- ا ؟ چه خوب!

- بله؟

- هیچی میگم چرا اینجا رو تمیز نمیکنید؟

- هممممممممممم!

(اینگار قبلا اینو ازش نپرسیده بودن. ولی بهش فکر نمی کرد. میفهمیدم، سعی میکرد ببینه چه جوری بگه. آخرشم خیلی به خودش فشار نیورد، سرشو برگردوندو به راهش ادامه داد.)

به یه پلکان خیلی باحال رسیدیم. عین کاخای تو فیلما بود...

- شما می توانید بروید طبقه بالا و در هر اتاقی که خواستید اقامت کنید، فقط مواظب باشید خواهری در اتاق نباشد.

- اااااااا؟ باشه.

سریع برگشتو رفت طرف اتاقی که بغل پلکان بود نزدیک در اتاق سرشو برگردوندو منو نگاه کرد. منم وانمود کردم دارم میرم بالا. یه لبخند خواهرانه! زد و در اتاقو وا کرد... اااااااااا؟! دیویستا آقاهه! عین خودش تو اتاق بودن تا دیدنش گفتن: سلامن علیکم برادر...

واسه بقیش سر بزنید.


 
   
سه شنبه 83 دی 8 ساعت 4:31 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  توبه
.ف.پ

درهای ممنوعه - درون دخمه
بر آستانه دخمه
 
پارسی بلاگ

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل

6296: کل بازدید

4 :بازدید امروز

0 :بازدید دیروز

 RSS 

 
درباره خودم
 
لوگوی خودم
لانه تاریک
 
عکس رفقام
 
 
 
حضور و غیاب
 
اشتراک