سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
اوج دانش، بردباری است . [امام علی علیه السلام]
لانه تاریک

  نویسنده: Lord Voldemort  
 

آه...

اگر دوست داری بدونی تو در یازدهم چی بود...

اگه خواستی بدونی...

می تونی بدون این که به ((ش.)) ها یا آقاهه ها کار داشته باشی بری مشهد، حرم حضرت معصومه...

می تونی نمازاتو بخونی...

می تونی اگه نماز می خونی اول وقتش کنی...

می تونی اگه اول وقت می خونی نماز شبم بخونی...

میتونی اگه نماز شب می خونی دروغ نگی، غیبت نکنی، تهمت نزنی، بد نباشی...

میتونی اگه از ((ش.)) ها بدت میاد بهشون فحش ندی، تهمت نزنی ولی حد اقل خودت ازونا بدتر نباشی...

می تونی دور و ور خودتو بتکونی، منظورم اینه که با دوستایی که بد دهنن، کارای بد می کنن و تو رو هم دعوت به اون کارا می کنن دور بشی...

می تونی دیگه گیم نت نری...

می تونی دیگه تو خیابونا ول نباشی...

می تونی بیشتر مواظب رفتارت باشی...

می تونی مشکلاتی که با پدر ومادرت داری با کمک خودشوت حل کنی...

می تونی مشکلات دیگتو با تحمل حل کنی...

آره تحمل...

(( باز کردن قفلای در یازدهم یه جو صبر و تحمل می خواد.))

آخر داستانم این نبود ولی خودمم مثل داستانم عوض شدم...

((دیگه تو در یازدهم راهم میدن.))

تو هم می تونی عوض شی بیای با هم بریم تو در یازدهم...

دیگه واسه بقیش سر نزنید

فقط اگه دوس دارید برید سعی و تلاشتونو بکنید که همه با هم بریم تو در یازدهم.


 
   
جمعه 83 بهمن 9 ساعت 3:39 عصر

  نویسنده: Lord Voldemort  
 

... تازه داشتم می فهمیدم این "ف."یِ عزیز چه دختر باهوشیه. با شکستن مرزا و دقت کردن تو چیزایی که من و تو عین... عین چیز از بقلش رد می شیم، کلی اطلاعات بدس اورده بود. دمش گرم...

در همون حالی که از صورتم دود بلند میشد! سرک کشیدم ببینم "ش."ها اومدن بیرون یا نه!؟ ولی فقط همون آقاهه... ببخشید، همون "ش."ای که درو برام باز کرد با یه لباس خفن اومده بود بیرون و دور و ورشو نیگا می کرد.

"ف."جون یکم از خصوصیات "ش."ها برام گفت و یکم برام کاراشونو روشن کرد. فهمیدم این دخمه که یه روزی عین یه باغ بوده رو به زور گرفتن و حالا دراشو کنترل می کنن، هرچند خیلی بی درو پیکره، می گف درای بالارم اونا ضربدر زدن و یه سریاشم مجبورت میکنن بری توش. می گف درای هشتم و نهم مال اوناس، در دهمم که خود "ف."جون توش بود رو گرفتن و ول کنش نیسسن. در یازدهمم که بهترین و مشتی ترین جای خونه (khoone he) بود همونا بسته بودن....

اِ اِ اِ اِ اِ ... من کلا یادم رف با "ف."جون چیکار داششم. باس کلی سوال ازش می پرسیدم... درباره در یازدهم...

-          ببخشید "ف."جون از در یازدهم بیشتر برام بگو! چرا اینهمه قفل بهش زدن؟ توش چه خبره؟

-          راستش این در، در یازدهم نیست! در اوله. ولی از وقتی بسته شده یا یازدهمیه، یا اصلا حسابش نمی کنن.

-          وقتی بستنش، تو بودی؟

-          آره ولی هنوذ کوچیک بودم... یعنی تو حیات بودم.

-          اِ ... یعنی منم وقتی کوچیک بودم تو حیاط بودم؟

-          آره ساکنای هر خونه ای از وقتی به وجود میان، تو حیاتن، مشغول کارای بی خودی و الافی و، چه می دونم، بازی و این جور چیزان. ولی بزرگتر که می شن، ممکنه بیان تو خونه و وارد این درا بشن. البته احتمالش خیلی زیاده که بیان تو چون همه ی خونه ها افرادی که بزرگ شدنو جذب میکنن ولی بعضیا اصلا حواسشون به این چیزا نیست، بعضیا هم مقاومت می کنن، از داخل خونه میترسن، چون نمی دونن توش چه خبره، یا چیزای بدی ازش شنیدن. معمولا کسایی هم که میان تو دیگه بیرون نمی رن. تو هم خیلی زود اومدی برام عجیبه. ندیده بودم کسی به این زودی بیاد تو خونه و این همه چیزم بفهمه و ازشون سردر بیاره.

-          قربونت، لطف داری! راسسی چیه جوری میشه این درو باز کرد؟

-          اینو نمی دونم ولی فکر میکنم بشه از درای دیگه هم یه جورایی واردش شد.

دیگه همه ی فکرو ذکرم این بود که یه راهی پیدا کنم و وارد اون دره بشم. ولی از کدوم درا راه داشت که برم تو اون دره؟ هر دری بود، از درای بی ضربدر نبود... آره باید خودمو به اون درا می رسوندمو از جیکو پیکشون سر در می اوردم... تصمیم داشتم فعلا به "ف."جون چیزی نگم...

" ولی یه روز میام می برمش."

 

وایه بقیش سر بزنید.

اندفه قول می دم زود آبدیت کنم.


 
   
دوشنبه 83 دی 28 ساعت 10:43 عصر

  نویسنده: Lord Voldemort  
 

همین که رفتیم جلوی دره یه نسیم خفنی اومد و به دماغم خورد. خیلی حال کردم از وقتی اومدم تو این لونه دیگه یادم رفته بود نسیم چیه…
… علی الظاهر "ف.پ." از خونه های دیگه خبر داش من که از وقتی یادم می آد تو گوشه موشه ی حیاط همین خونه بودم.
با ترس و لرز به قفلا دست زدم ببینم قابل باز شدن هَ یا نه ولی انگار باس دور این دررو خط می کشیدیم. خیلی حالم گرفته شد. یه دفه یادم افتاد از "ف.پ." بپرسم تو که میگی این دره تو خونه های دیگه بازه خودت توشون رفتی یا نه؟ اصلا توش چه خبره؟ ولی به ظهنم (ذهنم) رسید، تابلو (Tablo e) که توش چه خبره حتما یه باغی بوسسانی چیزیه... ولی چرا درشو بسسن؟ آره. گفتم بهتره اینو دیگه بپرسم... ولی چون نمی خواستم پیش "ف.پ." ضایع بشم گفتم یکم فکر کنم ببینم جواب این یکی تابلو نباشه!
اول گفتم شاید شخصیه، می خان فقط خودشون حال کنن. ولی آخه چرا این همه قفل؟ ی دونه می زدن هم راحت باز میشد هم کسی توش نمی رف. اه ... من چقد خنگم. خوب معلومه دیگه اینهمه قفل زدن که خودشونم نرن توش، آره.
ولی آخه چرا باغ به این خوبی. هم خودشون حال می کنن هم ما حال می کنیم هم ... آره اینو دیگه می پرسم...
ببخشید "ف.خانوم"... ا... پس "ف." کو؟
حتما دیده من ماتم برده رفته آب بیاره بپاشه رو صورتم!
نه... شایدم رفته سر کلاس حتما زنگ بعدی خورده...
بهتره برم دنبالش...
تصمیم گرفتم برمو راه افتادم. اول در کلاسو زدم و وا کردم ولی "ف.پ." تو کلاس نبود. خیلی ناراحت شدم گفتم حالا باید برم دوباره دونه دونه ی اتاقارو ببینم تا پیداش کنم. دیگه از هرچی اتاق بود حالم به هم می خورد.
چند تا از اتاقا رو که نیگا کردم یهو متوجه شدم "ف.پ." پایین پله هاست...
آروم رفتم پایین تا ببینم چه خبره. دیدم بَه بَه (bah bah) گوش واسساده و داره گوشم میکنه ببینه آقاهه ها چی میگن.
من می خواستم متوجه تشریف فرمایی من نشه ولی دوباره پام لیز خوردو...


شَپَلَق


بازم لباسام مث درو دیوار دخمه (dakhme he) شده بود ولی این با اصلا باهاش(با دخمه (dakhme he)) حال نکردم بیشتر از همیشه ازش نفرت داشتم... بیخودی ضایع شده بوم... تو همین فکرا بودم که فهمیدم صورتم داغ شده... یهو متوجه شدم براثر استکاکه (اصطکاک) آخه "ف." داشت منو رو زمین می کشید. ولی آخه چراااااااا؟(این جمله رو از ته دل فریاد زدم.(اون ته دل نه، بی تربیت. ایت ته دل))
بعد از مدتی که مسافرتمون!!! تموم شد "ف." با خونسردی گف: چرا سر و صدا میکنی الان "ش. ها" میان بیرون.
- چی ها؟
- "ش. ها"
((من متوجه شدم اونایی که بهشون میگفتم آقاهه! اسمشون "ش." اِ!))

واسه بقیش سر بزنید.
اندفه قول می دم زود آبدیت کنم.


 
   
یکشنبه 83 دی 27 ساعت 11:51 عصر

  نویسنده: Lord Voldemort  
 

......یکیشون که منو دید سریع پا شد و در رو بست. منم که دیدم اینجوری چیزی سر در نمی آرم گفتم بهتره برم تو اتاقم.

شَپَلَق

همین که اومدم برم بالا با کله افتادم رو زمین... حالاکه دیگه لباسم مثل در و دیوار خونه (khoone he) شده بود کم کم داشتم باهاش (با خونه(khoone he)) حال می کردم.

ایندفه سعی کردم با احتیاط برم بالا که دوباره زمینو نوش جان نکنم! اولین پامو که گذاشتم یکم فشارش دادم تا محکم شه بعدم بقیه ی پاهامو!!! گذاشتمو رفتم بالا ... به بالای پلکان که رسیدم متوجه یه تابلوی خیلی بزرگ شدم توش یه مرد بود که لباساش مثل ((آقاهه)) بود و توی یه جایی شبیه تاج محل بود منتها اون قلمبه ی بالای ساختمون رنگی بود و ظاهرا هم از تاج محل کوچیکتر بود هم وسط شهر بود!! دستاری هم که رو کله ی آقاهه بود مشکی بود نه سفید!

تابلو رو که بی خیال شدم یه نگاهه به این ور اون ور انداختم و تازه فهمیدم چه خبره... دور پلکان یه مسیر باریک بود که کناره های اون 11 تا در بود روی 8 تاشون ضربدر خورده بود:             

                             X

                لطفا وارد نشوید

منم وسوسه شدمو رفتم تو اولین اتاق ضربدر خورده...

تو اتاق وضع خفنی بود.

سریع درو بسسمو رفتم تو دومین اتاق... درو که وا کردم کفم برید آخه درش به یه خیابون وا میشد اونم تو طبقه ی دوم!!

خیابونه پر بود از برو بچ جوون دخترای ناناز، پسرای ژیگول و...

همشونم تو هم میلولیدن... تازه فهمیدم ضربدرا یعنی چی!

تو در سوم یه سری آقاهه با یه سری آدمایی که ظاهرا خرپول بودن و چند تا مفنگی داشتن حال می کردن یه سری لات و لوتم داشتن مواددا رو به منقلا میرسوندن ما هم که اهل دودو دم نبودیم در و بستیم و شررو کمکردیم.

مونده بودم برم تو در چاررم یا برم سراغ بی ضربدرا... ولی گفتم شاید بخاید بدونید تو الباقی اتاقا چه خبره... فلذا دل و زدم به حوض و رفتم سراغ در چهارم ... همین که درو وا کردم صدای اووپس ... اووپس ، خونه رو پر کرد(نمی دونم Dj Maryamبود یاDj Aligatorچون کسی نمی خوند فقط آهنگ بود)، یکم که گوشم عادت کرد رفتم تو .... داخل اتاق یه میز بزرگ بود که روش بیست تا کامپیوتر بود و پاشم یه سری بچه کوچولو و چند تا جوون و یه دو سه تاهم آقاهه بودن.

به نظرم اومد کافی نت باشه یکم که رفتم جلو دیدم نخیر گیم نته همه هم دارن (Counter-Strike) بازی میکنن اسم یکی از آقاهه ها! Alex بود اون یکیشونم Alfered یکمی نگاشون کردم و نزدیک در شدم که برم بیرون یه آقایی که اسمش هومن بود گفت بیا آقا حسام کارت داره... رفتم پیش کسی که نشونم داد ... گفت:شما اشتراک گیم نت نمی خاید؟ گفتم:نه! اونم که خوشش نیومد گفت: خیلی ممنون... بفرمایید بیرون.

منم اومدم بیرون و وقتی دیدم اوضا خطریه درای دیگرو حدس زدم (الّافی،رشوه و ربا و...،جلسه ی سبزی خرد کنی خانوما!)و بی خیالشون شدم.

در پنجم که ضربدر نداشت بر خلاف بقیه خیلی کر و کثیف بود ولی فکر کردم می ارزه ببینم توش چه خبره ... درو که وا کردم دیدم یه اتاق کثیفه که چند تا آقاهه! با چند تا آدم! واستاده بودن پشت یه آقاهه! و داشتن دولّا راس می شدن. منم که خیلی حال نکردم رفتم سراغ اتاق بعدی... از نزدیکی هاش صدای گوپ...گوپ... می اومد گفتم حتما این یکی دیسکوِ درو که وا کردم دیدم چن نفر لختن گفتم حتما ایکس پارتیه ولی نیگا کردم دیدم دیدم همشون مردن و دارن خودشونو می زنن یکی هم داشت می خوند منم که فکر کردم دیوونه خونس رفتم سراغ دهمین در... تو دهمیش یه سری دختر و پسر نشسته بودن سر یه کلاس و یه معلمم داشت درس می داد. اتفاقا معلمه هم آقاهه! بود. یه خانومه که اسمش ((با فهم پاشا (ف.پ.)))بود از جاش پا شد و اومد منو برد سر کلاسشون...(قضیه درون کلاس باشه واسه بعد)...

از کلاس که اومدم بیرون به در یازدهم نگاه کردم. درش که آهنی بود هیچی کلی قفل و بند و چوب و الوارم بهش زده بودن که کسی نره توش...

((ف.پ. می گفت تو بقیه ی خونه ها این دره بازه))

واسه بقیش سر بزنید.


 
   
پنج شنبه 83 دی 10 ساعت 5:31 عصر

  نویسنده: Lord Voldemort  
 

اوه اوه چه مشتی! چه باحال! تا حالا حیات به این خشگلی ندیده بودم ولی حیف این افغانیا اینجا چیکار میکنن مگه اون بغل خونه خودشون نی؟ چرا صابخونه بیرونشون نمی کنه؟ وااااااای عجب در و دیوار خفنی! چقدر آدم دلش می خواد بدونه اون تو چه خبره.

ای بابا چرا درش قفل و بست نداره! زیادی مردم سالاریه بابا! اینجا صاحاب نداراه؟ آهااااای ما اومدیم تو... یاآلاه.

- سلام عزیز برادر بفرمایید توووووووو!

- اوا سلام آقا ببخشید اینجا کجاست؟

- اینجا خانه مهمان نواز هاست، اینجا دیار آزادیست.

- آره، اتفاقا از درت ... ببخشید درتون، یعنی در خونتون پیدا بود. راستی این لباسا چیه پوشیدی(لباساش خیلی عجیب بود. یه شنل یه کلاه عین کلاه مهارجه ها ...)

- اینها لباس کار است برادر. ما به اهل این خانه خدمت میکنیم ما خادم اهل این خانه هستیم. چرا نمی آیید درون؟... یه لحظه... یا الله، اهل خانه مهمان داریم. عزیز دل بفرمایید داخل!

-(یه جوری حرف میزد انگار می خاد آدمو بخره آدم می ترسید)

یه بوآیی از تو خونه می اومد، خیلی به دماغم حال نداد، خلاصه رفتم تو...

اوه اوه اووووووووووووه. چه کثافت خونه ای بود! لجن از درو دیوار میزد بیرون . آآآآآآآآآآآآآی آقا واسسا الان می افتیم (خودمو یه جوری جمع کردم انگا تو ده کیلو متری زمین روی یه سوزن معلقم. عین سگ نفس نفس میزدم چند بار چشامو بازو بسسه کردم تا بالاخره تونسسم زمین نمناکو با نور شمعایی که مثل لوستر از سقف آویزون بود ببینم.

-وااااااااای آقا خیلی باحال بو، اصل هیجان بود تورو خدا خیلی حال کردم. دمت گرم.

- ها ها ها ها ها ... حالا زیباتر هایش مانده عزیز دل برادر...

(اگه متنو با صدای بلند می خونید خط بالایی یو با صدای دراکولا بخونید.)

من که هنوز تو کف صدای آقاهه بودم سعی کردم بگم: ((آقا شما که نوکری چرا اینجا رو تمیز نمی کنی؟)) اما از بس تو کف این دخمه ی اشرافی و مجلل (این دو صفت بر خلاف کثیفی دخمه کاملا جدی می باشه!) بودم گفتم:آقا نوکر شما که تمیزه چرا اینجا نمی کنی؟!!!

- ببخشید. چیزی فرمودید برادر، متوجه نشدم.

- ا ؟ چه خوب!

- بله؟

- هیچی میگم چرا اینجا رو تمیز نمیکنید؟

- هممممممممممم!

(اینگار قبلا اینو ازش نپرسیده بودن. ولی بهش فکر نمی کرد. میفهمیدم، سعی میکرد ببینه چه جوری بگه. آخرشم خیلی به خودش فشار نیورد، سرشو برگردوندو به راهش ادامه داد.)

به یه پلکان خیلی باحال رسیدیم. عین کاخای تو فیلما بود...

- شما می توانید بروید طبقه بالا و در هر اتاقی که خواستید اقامت کنید، فقط مواظب باشید خواهری در اتاق نباشد.

- اااااااا؟ باشه.

سریع برگشتو رفت طرف اتاقی که بغل پلکان بود نزدیک در اتاق سرشو برگردوندو منو نگاه کرد. منم وانمود کردم دارم میرم بالا. یه لبخند خواهرانه! زد و در اتاقو وا کرد... اااااااااا؟! دیویستا آقاهه! عین خودش تو اتاق بودن تا دیدنش گفتن: سلامن علیکم برادر...

واسه بقیش سر بزنید.


 
   
سه شنبه 83 دی 8 ساعت 4:31 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  توبه
.ف.پ

درهای ممنوعه - درون دخمه
بر آستانه دخمه
 
پارسی بلاگ

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل

6525: کل بازدید

0 :بازدید امروز

2 :بازدید دیروز

 RSS 

 
درباره خودم
 
لوگوی خودم
لانه تاریک
 
عکس رفقام
 
 
 
حضور و غیاب
 
اشتراک