سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
هرکس بسیار به درس و مباحثه علم بپردازد، آنچه را فرا گرفته از یاد نبرد وآنچه را ندانسته فرا گیرد . [امام علی علیه السلام]
لانه تاریک

  نویسنده: Lord Voldemort  
 

همین که رفتیم جلوی دره یه نسیم خفنی اومد و به دماغم خورد. خیلی حال کردم از وقتی اومدم تو این لونه دیگه یادم رفته بود نسیم چیه…
… علی الظاهر "ف.پ." از خونه های دیگه خبر داش من که از وقتی یادم می آد تو گوشه موشه ی حیاط همین خونه بودم.
با ترس و لرز به قفلا دست زدم ببینم قابل باز شدن هَ یا نه ولی انگار باس دور این دررو خط می کشیدیم. خیلی حالم گرفته شد. یه دفه یادم افتاد از "ف.پ." بپرسم تو که میگی این دره تو خونه های دیگه بازه خودت توشون رفتی یا نه؟ اصلا توش چه خبره؟ ولی به ظهنم (ذهنم) رسید، تابلو (Tablo e) که توش چه خبره حتما یه باغی بوسسانی چیزیه... ولی چرا درشو بسسن؟ آره. گفتم بهتره اینو دیگه بپرسم... ولی چون نمی خواستم پیش "ف.پ." ضایع بشم گفتم یکم فکر کنم ببینم جواب این یکی تابلو نباشه!
اول گفتم شاید شخصیه، می خان فقط خودشون حال کنن. ولی آخه چرا این همه قفل؟ ی دونه می زدن هم راحت باز میشد هم کسی توش نمی رف. اه ... من چقد خنگم. خوب معلومه دیگه اینهمه قفل زدن که خودشونم نرن توش، آره.
ولی آخه چرا باغ به این خوبی. هم خودشون حال می کنن هم ما حال می کنیم هم ... آره اینو دیگه می پرسم...
ببخشید "ف.خانوم"... ا... پس "ف." کو؟
حتما دیده من ماتم برده رفته آب بیاره بپاشه رو صورتم!
نه... شایدم رفته سر کلاس حتما زنگ بعدی خورده...
بهتره برم دنبالش...
تصمیم گرفتم برمو راه افتادم. اول در کلاسو زدم و وا کردم ولی "ف.پ." تو کلاس نبود. خیلی ناراحت شدم گفتم حالا باید برم دوباره دونه دونه ی اتاقارو ببینم تا پیداش کنم. دیگه از هرچی اتاق بود حالم به هم می خورد.
چند تا از اتاقا رو که نیگا کردم یهو متوجه شدم "ف.پ." پایین پله هاست...
آروم رفتم پایین تا ببینم چه خبره. دیدم بَه بَه (bah bah) گوش واسساده و داره گوشم میکنه ببینه آقاهه ها چی میگن.
من می خواستم متوجه تشریف فرمایی من نشه ولی دوباره پام لیز خوردو...


شَپَلَق


بازم لباسام مث درو دیوار دخمه (dakhme he) شده بود ولی این با اصلا باهاش(با دخمه (dakhme he)) حال نکردم بیشتر از همیشه ازش نفرت داشتم... بیخودی ضایع شده بوم... تو همین فکرا بودم که فهمیدم صورتم داغ شده... یهو متوجه شدم براثر استکاکه (اصطکاک) آخه "ف." داشت منو رو زمین می کشید. ولی آخه چراااااااا؟(این جمله رو از ته دل فریاد زدم.(اون ته دل نه، بی تربیت. ایت ته دل))
بعد از مدتی که مسافرتمون!!! تموم شد "ف." با خونسردی گف: چرا سر و صدا میکنی الان "ش. ها" میان بیرون.
- چی ها؟
- "ش. ها"
((من متوجه شدم اونایی که بهشون میگفتم آقاهه! اسمشون "ش." اِ!))

واسه بقیش سر بزنید.
اندفه قول می دم زود آبدیت کنم.


 
   
یکشنبه 83 دی 27 ساعت 11:51 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  توبه
.ف.پ

درهای ممنوعه - درون دخمه
بر آستانه دخمه
 
پارسی بلاگ

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل

6297: کل بازدید

5 :بازدید امروز

0 :بازدید دیروز

 RSS 

 
درباره خودم
 
لوگوی خودم
لانه تاریک
 
عکس رفقام
 
 
 
حضور و غیاب
 
اشتراک